سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ترکش هجرت :

این مطلب حقیقتی است از ره پویان وصال

در سال اول و دوم دفاع مقدس در منطقه ی عمومی

سوسنگرد(دشت آزادگان)رزمنده نوجوانی که بیش از شانزده

سال نداشت پا به میدان ایمان و ایثار میدان عزت و استقلال نهاد

این نوجوان یکی از ده ها هم وطن مسیحی بود که به خیل دلداده گان

و سماواتیان پیوسته بود . جمع آنانی که می گفتند مرگ اگر مرد است گوی

نزد من آی تا در آغوشش بگیرم تنگ تنگ / ور نه گویم مرگ را ( کاش مرگ مرده بود)

ماه اوان ترکشی برجسم نوجوانش خورد اما هاله ای بود که گذشت . ماه گرم

و داغ ترکش دیگری بر پای او فرد آمد همچون قبل توجه ای نکرد پرسیدم

ای یار همرزم تو که همره جمع نیستی و در تنهایی با بی همتا خلوت

گزیده ای چگونه است که مجروح شده ای و اهمیتی نمی دهی 

گفت از خدا خواستم تا امتحانم کند.بار اول با ترکشی کوچک

بار دوم بزرگتر از اولی اما احساس کردم درد این نیست

درد آنست که ما زنده باشیم و خاک جولانگاه دشمن

چون رسید آن ماه عاشق ترکش هجرت بیامد

گفت معراجی شدی لبیک گو باز آی باز آی

 


کبوتر حرم و کبوتر...بقیع

آی کبوتر که نشستی روی گنبد طلا      

تو که پرواز می کنی تو حرم امام رضا

  من کبوتر بقیع ام با تو خیلی فرق دارم                     

سرم و بجای گنبد روی خاکها می ذارم

خونه قشنگ تو کجا و این خونه کجا

  گنبد طلا کجا قبرهای ویرونه کجا

اون جا هر کی میپره طائر افلاکی میشه            

 این جا هر کی می پره بال و پرش خاکی میشه

اونجا خادما با زائر آقا مهربونن                             

اینجا زائرا رو از کنار قبرها می رونن 

 تو که هر شب می سوزه چلچراغا دور و برت                       

به امام رضا بگو غریب تویی یا مادرت

کی میگه که تو غریبی غریب عاشق نداره                      

 روز و شب این همه مجنون رو خاکت سر می ذاره

غریب اونه تو بقیع شمع و چراغی نداره                        

 نه ضریح و نه حرم حتی رواقی نداره....


حزن خوب است ...

گفتم : کی پا در این خراب آباد نهادی نازنین ؟

و پاسخ شنیدم : همان روز که تو عزیز دل .

من مبهوت این شباهت غریب بودم و تو از خستگی لبخندهایت گفتی ،

و از خون تنهایی که در رگهای خشکیده ات می دود ،

تو از خلا یاس گفتی و از هوای غربتی که در آن نفس کشیده ای ...

و من هم چنان حیران بودم ...

تو از نسیم صفا گفتی که در آن امامزاده جاری بود ،

و از رایحه ای که هر دویمان را مست و بی خویش کرده بود ،

و تو بوی باران را به تفسیر نشستی ،

و...

و تو همچنان از غربت و تنهایی می گفتی و از شکستگی دلت . قلب من را هم آنروز ، زلزله ای ، سخت لرزانده بود .

این جگر خسته هم کم نگداخته بود ...

اما خراش های قلب کوچک من کجا و ... جراحت دل آسمانی تو...

شعله جگر بی قرار من کجا و ... آتش سینه ی آرام تو ...

خودت گفتی که چندین بار تا مرزهای آسودگی رفته ای و ... نگذاشته اند ،نگذاشته اند که بروی . و حالا با یک بغل غم درمانده ای ...

لازم نبود که از درد بگویی ،

تبسم معصومانه ی روی لبانت نشان غصه ی هفده پاییزی بود که از فصل فصل عمر آرامت عبور کرده بودند،

و مهربانی چشمان بی رمقت گواه سالهای محنت و اندوه ...

تو از بغض می گفتی و از اشک و از آه ...

گفتم : حزن خوب است ، قدرش را بدان .

سکوت کردی .

و من سکوت تو را – هرچند به سختی- شکستم : خدا در قلب های شکسته است ،در دلهای ز دنیا رسته است . خوشا به حال قلب خاکستر تو ....

حالا من دلم برای نگاه خدا که از سینه ی تو می تابید تنگ شده است ... و برای صفای بارانی آن امامزاده ...و برای کلام دل نشین تو که از ورای کوه های زندگی طلوع می کرد ، دلم می خواهد که دوباره سر برآن ضریح معطر بگذارم و شمیم نرگس ها را با شامه ی جان احساس کنم ... و تو حرف بزنی ...

  من تو را دوست می دارم . تو تجلی آرمان ها و آرزوهای دست نیافتنی من بودی، هم چنان که الان . مرا همیشه معشوقی در ذهن بود ، آرام و محزون و دل شکسته . و تو همان بودی که من سالها در ذهن می پروراندم ...

امروز همان روز است که ما آمدیم ،من و تو..... به همین مناسبت مرا لبخندی هدیه کن، هرچند حزین و خسته ،اما بخند ...

امروز همان روز است که ما آمدیم ، من و تو....

تولدت مبارک عزیز دلم ...