سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شعر سرگشته

شاعر سرگشته

 

شاعر از کوچه ی مهتاب گذشت ...

لیک شعری نسرود ..........

در میان خود و خود نجوایی کرد .....

نه که منزلگهی از بهر سرودن ؛ نبود !

یا که معشوقی در آن کوچه ... که بود ... نبود !

نه ...! سرگشتگی و عاشقی ؛ در او پیدا ...

آنچه بود و نبود در دیده ... او خود بود ... که بود

آنچه می بود که نی ... بود ؛ بهتر ز بود

مهتاب بود ؛ که مهتاب نبود !!

نیست بود نیستن از خود ... نیستن از هست ...

در آیینه خود می دید ... در خود هیچ ... هیچ

آیینه کج راهه بود ... که نبود ؛  هست می دید

خود در حسرت است ... آیینه در بود خود است

آیینه را بشکن ... تا آنسوی بینی ... پنهان را !!

مهتاب ... با خود ... بود ؟ نبود !!

مهتاب از بهر شاعر در پی پایانی بود ...

هر چند که شاعر هنوز غرق نگاه ... آن کوچه بود ... که بود!!!

از چه پایان می خواست مهتاب ...!!

نشود با دل او شعر شاعر؛ پر ز گناه ...

و دل او به کجا بود ... که شاعر یاد را  ز خود برده به بیراه ای

شاعر اکنون نسراید ... که نیست شاعر غم ...

و ز عشق سرودن ... نیز نطلب ؛ !

عشق سرودیست که در او پایانی نیست ...

الفاظ که هستند که با عشق  شوند هم آوا ...

عشق حیات است ... که در او مهتاب لحظه ای هم ره بود

مهتاب اگر در پی عشق می بود ... ازچه رو سوی به نیست نمود!!

 سر گشتگی شاعر در ؛ نیست او ست ... نیست او ... نیست ؛ هم است

مهتاب ... بود ... اگر می بود ... مهتاب چه کرد که مهتاب نبود ؟؟!!

کوچه دیگر ... کوچه مهتاب نبود ... گذری بود که ...

*****************************************

شاعر اینجاست که سرگشته و هیرت دل ؛ شود                                                     ور نه از روزنه ای شعر طلوع  ساخته و  آوازه شود

مهتاب آیینه ؛ دل شیفتگان است

مهتاب راز دار سر دلداده گان است 

مهتاب اشک مژگان و دل محبوبه است

مهتاب آتش رنگ باخته از هجر سما است

مهتاب چشم را در چشم ؛ مست شراب است

مهتاب ساقی می گساران در خلوت انس و نیاز است

مهتاب اشک دل های سرگشته عشق است

مهتاب سرمه مژگان مه رویان دل آواز صبح است

مهتاب نگار عشق با عشق در فرش و عرش است    

پیوند دلها در نگاه و رخ مهتاب پیوند است

 


شعله رمیده

FLAME  ramide

 

 

می بندم این دو چشم پر آتش را

تا ننگرد درون دو چشمانش

تا داغ و پر تپش نشود قلبم

از شعله ی نگاه پریشانش

 

می بندم این دو چشم پر آتش را

تا بگذرم ز وادی رسوایی

تا قلب خامشم نکشد فریاد

رو می کنم به خلوت و تنهایی

 

ای رهروان خسته چه می جویید

در این غروب سرد ز احوالش

او شعله ی رمیده ی خورشید است

بیهوده می دوید به دنبالش

 

او غنچه ی شکفته ی مهتابست

باید که موج نور بیفشاند

بر سبزه زار شب زده ی چشمی

کاو را بخوابگاه گنه خواند

 

باید که عطر بوسه ی خاموشش

با ناله های شوق بیامیزد

باید شراب بوسه بیاشامد

از ساغر لبان فریبایی

مستانه سر گذارد و آرامد

برتکیه گاه سینه ی زیبایی

 

آتش زنم به خرمن امیدت

با شعله های حسرت و ناکامی

ای قلب فتنه جوی گنه کرده

شاید دمی ز فتنه بیارامی

 

می بندمت به بند گران غم

تا سوی او دگر نکنی پرواز

ای مرغ دل که خسته و بیتابی

دمساز باش با غم او ؛ دمساز ؛ دمساز

 

ترا می خواهم و دانم که هرگز

به کام دل در آغوشت نگیرم

تویی آن آسمان صاف و روشن

من این کنج قفس ؛ دامی اسیرم

 

در این فکرم من و دانم که هرگز

مرا یارای رفتن زین قفس نیست

در این فکرم که در یک لحظه غفلت

از این زندان خامش پر بگیرم

 

من آن شمعم که با سوز دل خویش

فروزان می کنم ویرانه ای را

اگر خواهم که خاموشی گزینم

بسوزانم قوقنوس دل خویش